محل تبلیغات شما



شاید که مرگ هم اکتشافِ دیگری باشد
شاید که دل ها جزئی از رنگِ سیاهی هاست
شاید که باران هم همان اشک خدا بوده
پیری همان لحظه ی خاموشِ جوانی هاست

رنگین‌کمان جامه‌یِ خود از پیکرش انداخت
این اتفاق بود علّتِ هفت خطیِ انسان
آخر خط را بارها میدیدمش انگار
آنگاه که" هستم با تو من" شد "پوچیِ پیمان"

درد در میانِ ظلمتِ ایامِ من یعنی
خوابیدنم غلطیدن است بر گوشه ی فردا
بیماریِ این روحِ من، یخ در تپش هایم
درد دو قطبی بودنم، گاه سوز و گَه گرما

من ریشه هایم در هوا میروید و هرگز
باران را با خاک تقسیمَش نخواهم کرد
آری قبول دارم که من خودخواه و بیباکم
عاشق بیاید عشق تقدیمَش نخواهم کرد

در زیستم دنیایی از شک‌ها و تردید است
در زیستم دیوار ها نزدیک هم هستند
در زیستم باران ها ءِ ابرها بود
در زیستم بسیار ها بسیار کم هستند

من خوب میدانم دلیلِ بودنم در چیست!
هستم که اثباتی برای سوزِ دِی باشم
هستم که تنها طِی کنم تندیِ شیبی را
هستم که تنها شاهدِ سرخیِ مِی باشم

در زندگی من پر از مرداب و گرداب است
در زندگی من پر از زالوی خون خوار است
در زندگی من پر از نحسی و خاموشیست
چون جندگی که ننگ بر دیوارِ آن دار است

حتی همان مردِ کُهن یا گاوی از نر هم
دیگر حریفِ دره و چاله ی زخمم نیست
چاقو درون استخوانم مانده و دیگر
دستی برایم عاقبت دارای مرحم نیست

"زهرا تو را با جان و تن من درک خواهم کرد"
"زهرا چرا حرف های من تسکین دردی نیست؟؟!"
"زهرا کمی هم گوش کن اِی ماهِ شب هایم"
خاموش باش احمق! زمین جای قشنگی نیست

باز غصه میزایم و بعدش بلع خواهم کرد
این امر حتی در بهشت هم همچنان باقیست
باز هم دروغ هایی که نجوا میکنی بر من
زهرا! کنارت حال من عالی تر از عالیست

غم از درونِ شعرِ من پرتاب خواهد شد
شاااید که‌ حاااالَم را درونِ خنده ام بینی
یا لحظه ای که ساکت و محوِ تماشایم
شاید که تنها اندکی مفهومِ غم بینی

دنیای من مفهومِ دنیایِ موازی هاست
دنیای من وارونه‌یِ دنیایِ اغیار است
دنیایِ من یعنی سلامِ دائمِ چالِش
با من که باشی گامِ تو بر رویِ دیوار است

من خوب میدانم که ما با هم چه زیباییم
اما تو دنیایت کنارم جای خوبی نیست
گویی گرفتارم به یک صحرا که زهرایت
دیگر نگاهش مظهر پاکی جویی نیست

من کور سویی پرتو میبینم در این ظلمت
آری هنوز هم اندکی امید بر جان است
امید دارم من بر این مرگی که تدریجیست
حالا که بر من هر نفس زنجیرِ زندان است

درد ورم کرده ی من در بغض من پیداست
قطعا که جان کندن برایم فعل اجباریست
باید کنار آمد که خورشید مرده و دیگر
جوی سیاه در آسمان بخت من جاریست

زهرا زارعی


درجستجوی علت بد حالی ات باشی
وقتی که علت ها برایت همچو تیر باشد
احساسِ اندوهگینِ آن کیسه ی بوکسی که
با ضربه خوردن باعثِ قوّتِ غیر باشد

شب در زمانی که خدا هم خواب می بیند
سردرگم از احوال خود تنها ترین باشی
چون ماهِ بی کِس در میانِ اخترِ لرزان
یا نقش باشی بر شکسته صفحه ی کاشی

فلسفه ای جامانده در جان و تنم اما
حتی زبانم در عجب مانده ز گفتارش
هر که به من نزدیک شد گویی که میترسید
در ذهن گفت دیوانگی ست مجموع افکارش

شب در زمانی که خدا هم خواب میبیند
با پنجره های اتاق ها کام میگیرم
به عشق می اندیشم و زنجیره ی قتلش
به خودکشی ام، که شبی در بام میمیرم

احساس خوبی داری از این درد من،آری
وقتی که میابی حضورت را در اشعارم
ای مرد قبلی در میانِ ذهنِ من ، ای عشق
ای اشتباهِ دیدِ من ، من دوستت دارم

در هر نگاهت هر پیامی بر دلم جاریست
از من تو پنهان میکنی زخمت که از من بود
اظهار شادی میکنی با خنده ی هیستریک
ای مردِ مملوء از تظاهر ، آه حقت بود


گر چه که بازی بین ما پایان رسید اما
تو در کمینِ ضربه ی بعدی خود هستی
این حالتت مضحک ترین حالتِ امکان است
سنگ که دگر هیچ،خلا ام، ضربه به چه بستی؟


خارج شدم از دژ ترس ها وغرایزها
اما غمی مبهم ز هر منشا بر این جان است
چون کاکتوسی در دلِ خاکی پر از سرما
که ریشه اش در خاک نیست و لیک بر جا است


گاهی دیریدا و دِلوز، گاهی اُشو خواندن
گاه فلسفه چیدن در این تنهاییِ ملموس
گاهی بلند خندیدن و گاه ریزشی در من
افکار سی ساله ی من، پیر گشته ام افسوس


در امن ترین آغوش ها احساس تنهایی
در جامه ی بغضی خودش را آشِکارا کرد
و بغض ملعونم حسادت کرد بر این اوضاع
بغض هم در آن جامه ی اشک خود را هویدا کرد


چندین سالِ بعد تمام فکر من این است
اخذ مجوزها برای شعر و چاپ آن
چندین سالِ بعد هنوز هم مشغله داری
افزونیِ جایگاهِ مادینه در آن گیلان

زهرازارعی


چنگی به قرص ،مشت به مشت
پشت به پشت سایه ی غم
بالشت نمناکی ز اشک
پایان من ، آغاز غم
تبریک ای عشق قدیم
تسلیتی بر من بگو
این هذیون هایی ست ز من
زمزمه هایی ست بی صدا
من ماندم و دردی ز تو
من ناگریزم ز غمت
غم ناگریزست ز مَنَت
چنگم به قرص مشت به مشت
دیوار و تکیه های من
تاریِ اشک ، سرگیجه ها
پایان من پایان من
آن لحظه پایانم رسید
خوشحالی ام خوشحالی ام
چشمی که بسته میشد و جانی که گویی میدوید
آن خنده ی خوشحالی ام از صورتم هی میخزید
من بعد تو مردم ولی ، قلبم امانم را برید
هی میتپید هی میتپید
لعنت به این تزویرها،روح من و تصویر ها
بیزارم از پوشالی ام
قبری برای جسم من
جسمی برای دفن غم
قبرعمیق و خالی ام
مملو ز تاریکیست ولی
روشن تر از دنیای من
باز چشم من باز می‌شود
هوشیاری ام هوشیاری ام.
تابش ظلمت ها به چشم
رویای مرگ ، رویای من
آغاز من ۷۹ ، پایان من برعکس آن
بیزارم از آغازها
خالی تر از توخالی ام
تختی کنار پنجره
اوهام پرتاب خودم
زیبایی ام ارزانی ات
با گریه آبش میکنم
تنگی دل را هم خودم
با دست بازش میکنم
ای روح صد ساله ی من
ترک کن تَرَک های مرا
درک کن دَرَک های مرا
بگذر از این جسم ضعیف
بگذر از این حال غریب
حتی اجل من را نخواست
ای کوچه ها، تنهایی ام!!!!
بیزارم از بی تابی ام
بی تابِ این بی تابی ام
یک شب به خواب من بیا
افسوس که در بی خوابی ام
از کوچه ی خاطره ها
من بی صدا ردمیشوم
ناگه به بن بست میخورم
بن بستِ نفرین های من
حرف های من حرف های تو
"زهرای من ، من را ببخش"
بیزارم از توجیه ها
بر شیشه ی احساس خود
برگه ی تعطیلی زدم
با خط قرمز روی آن
برگه ی اخطاری زدم
چنگم به قرص بیهوده بود
هی خودخوری و خودکشی
گویی که صد جان دادم و
دیدم که جانم می‌رود

زهرا زارعی


بغض و فریادِ سکوت در حنجره دودِ سیگاری که دیگر یار نیست من در آغوشم کِشَم آن را، ولی . خوب دانم تیغِ او بیکار نیست با هزاران اشک بر لب گویَمَش هر که را خواهی تو دیگر یار باش فرقِ من را عاقبت حس میکنی بعدها در اَسفِ یک تکرار باش با هزاران یار بر رَه ها رَوی من رها در راهِ پیمودنِ درد تو به اوجِ قله‌ی یک همهمه داد خواهم زد که او با تو چه کرد؟!! آرمانِ من نگاهِ عاشقَت آرمانِ من دو جان در کُلِ جام آرمانت یا فنا بود و وصول آرمان‌هامان به جان ها نابه‌کام آه از

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ZIBAMOHENNI